بیمار
 
سراب خلوت
 
 

 

موضوع:بیمار

نویسنده: نادر ابراهیمی


خداوند به شیطان گفت اینک ایوب در دست توست؛اما جان او را حفظ کن

(تورات-کتاب ایوب)


مرد کولبارش را زمین گذاشت،عرقهایش را پاک کرد،و بعد،با چشم های گود رفته و حاشیه ی کبودش به آسمان بلند نگریست.روی سینه ی آسمان چند لکه ی سیاه به چشم خورد.

-- آه... لاشخور ها من هرگز با شما کنار نخواهم آمد.

آفتاب تند و تنها درخت بی سایه،خاموش به او نگاه می کردند.بیمار ،صورت از تابش آفتاب سوخته اش را بالا کشید و خورشید را نفرین کرد.زیر لب همچنانکه انگشتان کرم گذاشته اش را در خاک گرم فرو برده بود گفت:خاک پیر !تو شاهد من باش که قسم خورده ام هرگز با ایشان کنار نیایم؛اما سوگند من مانند سوگند هر انسان فرو ریخته ای ترد و شکننده است؛زیرا که من با رذالت کنار آمده ام.

کولبارم خالی ست،و این ته مانده ی همه ی دلخوشیهای من است.هنوز زندگی در کوچکترین انگشت از آب بیرون مانده ی مرد در دریا فرو رفته باقی ست.

بارش را به درخت بی سایه تکیه داد .با خود گفت که چوپان ها این طور زندگی می کنند ،صحرایی و بار بر دوش .آنگاه باز به یاد کرمها افتاد:«من هم برای خود چوپانی هستم و

گوسفندانم را به چرا آورده ام؛اما گوسفندان من ،جز آغل تن چرکینم،هیچ کجا را دوست ندارند.»نگاه خسته اش را به دنبال لکه های سیاه به آسمان فرستاد.

ــ مردارخوارها!پست فطرتها!چه کسی به شما حق حیات داده است؟پیش از این،بالای دست شما،خدای من زندگی می کرد ،و او اگر میخواست می توانست همه ی شما را نسیه به

شیطان بفروشد.

سرش را روی کوله پشتی گذاشت و دیدگانش را بست:«تریاک خواب با خود فراموشی می آورد و من تشنه ی بی یاد زیستن هستم.دیگر فراموش کرده ام که چند قرن است نخوابیده ام»

مژگانش را به هم فشرد:خواب،از راههای دور به من نزدیک می شود؛اما دروازه بانان هرگز به خواب نمی روند.

یک لحظه ی زود گریز،آفتاب تیز،دشت پر خار و مرد بیمار خاموش ماند .آنگاه مردک آهی کشید و گفت:خودم را فریب می دهم. تنها خودم را فریب می دهم زمانی که این کرم ها روی تن

انسان بلولند و گرسنه باشند خواب هزار فرسنگ می گریزد؛اما مگر می شود سیر شان کرد؟چند سال است هر چه پیدا می کنم به شکمهای باد کرده ی آنها می ریزم؟خدایا چقدر تخم ریختند.

یک عمرانسان باید عذاب بکشد.

چشمهای بیمار،سرخ و خمار شده بود.می خواست که فقط یک دقیقه بخوابد:«به جز من ،آیا چه کسی محکوم شده است که هرگز زمان را از یاد نبرد؟» و باز مثل همیشه خودفریبانه پلکها را

به هم فشرد.

ـــای مرد مخواب که ما گرسنه ایم!به جز تو آیا چه کسی خودش را محکوم کرده است که زمان را از یاد نبرد؟توکل وجودت را به ما فروخته ای .تکان به این تن زخم آلوده بده!شاید

در این دشتها و دره های بی سرانجام چیزی بیابی .هنوز که ما همه ی خوراکیهای عالم را نخورده ایم.

مردک عرقهایش را پاک کرد و مثل بچه ها گریه را سر داد.

ــ آخر همه ی عالم که زیر پای من نیست.بد ذاتها! من کی خودم را به شما فروختم؟

ــ آه ... ای انسان فرو ریخته! گریه مکن که گریه هرگز دردی را درمان نبوده است.ما سخت دلمان برای تو می سوزد؛ اما بیندیش به آنکه خود فروشان همان تسلیم شدگان هستند و تو...

مرد درمانده فریاد زد :ای کرمهای کثیف!اینک برای من آیات تازه ای می سرایید؟ من عاقبت همه ی شما را به مردن محکوم می کنم .

سپس نگاهی به اطراف انداخت و گفت: از کجا من میتوانم شما را سیر کنم؟هرگز نخواهم توانست.

به زحمت تن چرکین و کرم گذاشته اش را تکانی داد. شش کرم خاکستری رنگ، چند وجب دورتر روی خاک افتادند و لولیدند؛ اما بیمار آنچنان قدرتی نداشت که یکباره خودش را از شر

آنها خلاص کند. کرمها از این گستاخی خنده شان گرفت و یکی که کنار گوش بیمار لانه کرده بود گفت:تسخیر پذیر سیه روز! هوسهای خامت را دور بریز و هرگز زنجیر هایت را دوبار

آزمایش مکن! اگر اندیشه ی نجات به دلت نشست پی سوهان بگرد؛ و گر نه خیلی بیشتر از اینها که تو از بدنت جداشان میکنی تخم می ریزیم.

ــ نفرت بر همه ی شما ! بدانید که من عاقبت به مردن محکومتان خواهم کرد. روز اول ، که دیگر یادم نمانده چند سال پیش، فقط یکی بودید، فقط یکی. خوب می توانستم سیرش کنم .

گاه گاه میان لجنهای خراب خانه ها ی شهر می لولیدم و او سر زنده و سیراب می شد .آن زمان ،چه شادمانی بی باکانه ای داشتم. آخ که اگر می توانستم این کتاب را از دو سو

ورق بزنم بر می گشتم به نخستین فصل کتاب، ابتدای همه چیز. چند سال پیش؟ چند صد سال پیش؟ خدایا! چقدر تخم ریختند.

بیمار دهان خود را باز کرد و از کنه وجودش نفرین کرد:«روزی که در آن زاییده شدم هلاک شود و در میان روزهای سال هرگز شادی نکند. *

سوزشی احساس کرد و فریاد کرد :انگلهای بی دست و پا !دیگر تا زمان باقی ست برایتان غذا نمی آورم.

کرمها حلقه های بالای سرشان را تکان دادند و گفتند: ای مرد وامانده!بگو چند سال است این حرف را تکرار می کنی؟

ــ اما این سرانجام همه ی تکرار هاست.هر انسان بی شک ،در همه ی زندگی اش یک بار فرصت تصمیم گرفتن را به دست می آورد.

ــ و آن فرصت را ای تسخیر پذیر سیه روز !اگر ناتوان باشد همیشه با حسرت از دست می دهد.

ــ آری اما من دیگر برایتان غذا نمی آورم.

یکی از کرمها بانگ زد:تو داستان ضحاک را شنیده ای؟

ــ آری اما چه کسی را می ترسانید؟شما روی استخوانهای من راه می روید.دیگر چیزی نمانده است که بخورید. من کاملا گندیده ام. دیدگانش را بست و گفت: من به زودی به

خواب خواهم رفت.

کرمها به یکباره فریاد زدند:اگر نمی توانی سیرمان کنی سر به نیستمان کن؛چه ما می توانیم گرسنگی را سالها با درد تحمل کنیم.آنقدر قدرت نداشته باش که تمرد کنی،آنقدر قدرت

قدرت بیافرین که چیره شوی.

مردک عرقهایش را پاک کرد و تن به تسلیم داد.

ــ نصیحت هر دشمن را شنیدن چقدر دردناک است.نمی توانم، دیگر هیچ نمی توانم.ممکن است به فکر غذای شما باشم، اما این زمان قدرت چیرگی محض در وجودم نیست .

درد همه ی ما یکی است: محکوم به زنده ماندن هستیم تا مرگ خودش به یادمان بیاورد. بیمار،اندوهگین به آسمان نگریست. روی سینه ی آسمان چند لکه ی سیاه به چشمش خورد نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سراب خلوت و آدرس sarabekhalvat.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 27
بازدید کل : 6446
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1


برای ورود به چت روم کلیک کنید

كد چت روم